ㄒ卄乇 ㄥ卂丂ㄒ ㄥㄖᐯ乇 [part¹⁸]last"
دنبالش رفتم گفت بشینم روی صندلی و یه بسته کیسه خالی و سورنگ اورد
سورنگ و کرد تو دستم...
بعد اینکه کارش تموم شد کیسه خون و برد تو اتاق عمل
خیلی استرس داشتم،یه کیسه خون کافی بود؟
یه خانم از اتاق عمل اومد بیرون و اوند سمتم منم از رو صندلی بلند شدم
... :به خاطره اینکه خون کافی نبود و ضخم عمیق بود شرایط بدن بیمار خیلی وخیم و به کما رفته
ما نمیدونیم ک ایا بهوش میان یا ن و اینکه کی قراره بهوش بیان فقط باید منتظر باشیم ما از چندتا بیمارستان دیگ خون گرفتیم و تو این مدت دائما بهشون خون میدیم واقعا متاسفم
سردرد شدیدی داشتم چون خون داده بودم سرگیجه هم داشتم با حرفای اون خانمم حالم خیلییی بدتر شد
از اتاق عمل اوردنش بیرون بردنش توی اتاق منم روی صندلی کنار تختش نشستم...
(۳ ماه بعد)
***
با صدای بوق زدن دستگاه تهیونگ بیدار شدم
سریع رفتم و دکتر و خبر کردم
دکتر همون موقع سریع با چنتا پرستار اومدن تو و به من گفتن بیرون وایسم
از شیشه اتاق داشتم نگاشون میکردم و فقط گریه میکردم
یه بار...دو بار...سه بار....چهار بار...هرچی شک میدادن فایده نداشت
گفتن واسه اخرین بار و شک و زدن ک نبض ته برگشت
دستگاهو خاموش کردن و اومدن بیرون
دکتر:نبض برگشت با ی سری مراقبت حالش خوب میشه
سریع رفتم و دکتر و بقل کردم و چند بار ازش تشکر کردم
رفتم پیش ته و نشستم کنار تختش انگار دنیارو دوباره بم برگردوندن...
(تهیونگ)
اروم چشمامو باز کردم چندبار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم
دور و برم و نگاه کردم ک کوک و دیدم خوابش برده اروم نشستم و نگاش کردم ینی... اون منو نجات داده
صورتمو نزدیک صورتش کردم ک چشماشو باز کرد اولش ترسید ولی بعد محکم بقلم کرد
تهیونگ:جانگ کوکا
کوک: واسه همه چی واقعا متاسفم بهت قول میدم همیشه پیشت باشم هر اتفاقی ک بیفته مهم نیس
تهیونگ:اما...چرا بهم بی محلیمیکردی؟
همه ماجرارو واسم تعریف کرد تازه فهمیدم اونی ک درک نمیکرد من بودم ن اون اون به خاطره من از خونشون فرار کرد و حتی حاضر بود دیگ منو نبینه
تهیونگ:واقعا دوست دارم بیب
بعد اروم لبامو گذاشتم رو لباشو بوسه میزدم...
تنها عشق زندگی من کوک خیلی خوشحالم ک پیداش کردم و میتونم با چنین کسی زندگی کنم...
پایان:)
مرسی ک فیکمو خوندید اگه خواستم دوباره بنویسم بتون میگم❤
سورنگ و کرد تو دستم...
بعد اینکه کارش تموم شد کیسه خون و برد تو اتاق عمل
خیلی استرس داشتم،یه کیسه خون کافی بود؟
یه خانم از اتاق عمل اومد بیرون و اوند سمتم منم از رو صندلی بلند شدم
... :به خاطره اینکه خون کافی نبود و ضخم عمیق بود شرایط بدن بیمار خیلی وخیم و به کما رفته
ما نمیدونیم ک ایا بهوش میان یا ن و اینکه کی قراره بهوش بیان فقط باید منتظر باشیم ما از چندتا بیمارستان دیگ خون گرفتیم و تو این مدت دائما بهشون خون میدیم واقعا متاسفم
سردرد شدیدی داشتم چون خون داده بودم سرگیجه هم داشتم با حرفای اون خانمم حالم خیلییی بدتر شد
از اتاق عمل اوردنش بیرون بردنش توی اتاق منم روی صندلی کنار تختش نشستم...
(۳ ماه بعد)
***
با صدای بوق زدن دستگاه تهیونگ بیدار شدم
سریع رفتم و دکتر و خبر کردم
دکتر همون موقع سریع با چنتا پرستار اومدن تو و به من گفتن بیرون وایسم
از شیشه اتاق داشتم نگاشون میکردم و فقط گریه میکردم
یه بار...دو بار...سه بار....چهار بار...هرچی شک میدادن فایده نداشت
گفتن واسه اخرین بار و شک و زدن ک نبض ته برگشت
دستگاهو خاموش کردن و اومدن بیرون
دکتر:نبض برگشت با ی سری مراقبت حالش خوب میشه
سریع رفتم و دکتر و بقل کردم و چند بار ازش تشکر کردم
رفتم پیش ته و نشستم کنار تختش انگار دنیارو دوباره بم برگردوندن...
(تهیونگ)
اروم چشمامو باز کردم چندبار پلک زدم تا تونستم واضح ببینم
دور و برم و نگاه کردم ک کوک و دیدم خوابش برده اروم نشستم و نگاش کردم ینی... اون منو نجات داده
صورتمو نزدیک صورتش کردم ک چشماشو باز کرد اولش ترسید ولی بعد محکم بقلم کرد
تهیونگ:جانگ کوکا
کوک: واسه همه چی واقعا متاسفم بهت قول میدم همیشه پیشت باشم هر اتفاقی ک بیفته مهم نیس
تهیونگ:اما...چرا بهم بی محلیمیکردی؟
همه ماجرارو واسم تعریف کرد تازه فهمیدم اونی ک درک نمیکرد من بودم ن اون اون به خاطره من از خونشون فرار کرد و حتی حاضر بود دیگ منو نبینه
تهیونگ:واقعا دوست دارم بیب
بعد اروم لبامو گذاشتم رو لباشو بوسه میزدم...
تنها عشق زندگی من کوک خیلی خوشحالم ک پیداش کردم و میتونم با چنین کسی زندگی کنم...
پایان:)
مرسی ک فیکمو خوندید اگه خواستم دوباره بنویسم بتون میگم❤
۴۲.۵k
۱۸ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.